داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
«هیچ وقت اهل رفتن به مهمانی نبودم. خلوت و تنهاییام را به هر چیز دیگری ترجیح میدادم. یکبار یکی از دوستانم که یک شرکت بازرگانی دارد، مهمانی مفصلی گرفته بود. مرا دعوت کرد. گفتم حوصله ندارم. میدانی که من اهل شلوغی و جمع نیستم. در نهایت مرا راضی کرد تا به آن مهمانی بروم. نمیدانستم قرار است آنجا سرنوشتم رقم بخورد. در آن مهمانی با ماروسیا آشنا شدم. اهل روسیه بود و برای مأموریتی موقت به شرکت دوستم آمده بود. بهخاطر کارکردن با ایرانیها زبان فارسی را در حد متوسط بلد بود. از زیباییاش هم که نگویم. زنان روس معروفاند!»
و میخندد. مرد جوانی که آن روز مسافرم است. دارد به روسیه سفر میکند تا خانوادهٔ همسر آیندهاش را ملاقات کند. خوشحالی از صدایش میبارد. مدام جابهجا میشود. برایم عجیب است که در ابتدای صحبتش گفت آدم خلوتگزیدهای است. چون با این بیقراریای که در او میبینم، بیشتر بهنظر میآید بیشفعال باشد تا آرام. شاید هم بهخاطر هیجانش است. ویزایش آمده و چند روز دیگر عازم مسکو است. برای دیدن خانوادهٔ ماروسیا. مرد جوان خود را خوششانس میداند که یک زن روس قسمتش شده است. بهنظر او زنان روس بهترین زنهای دنیا هستند.
«بارها به خودم میگویم اگر به آن مهمانی نرفته بودم، هیچوقت این اتفاق بزرگ در زندگیام رقم نمیخورد. همانجا جذب هم شدیم. شمارهٔ تماس ردوبدل کردیم. همدیگر را دیدیم. ماروسیا سه ماه ایران ماند. سه روز قبل از رفتنش به او پیشنهاد ازدواج دادم و پذیرفت. جسارت نباشد خانم راننده، زمین تا آسمان با دخترهای ایرانی فرق داشت. قبل از او دوستدختر ایرانی داشتم. باید بهقول خودش برایش خرج میکردم. تولدش گرانترین هدیهها، بهترین رستورانها و… اما ماروسیا اصلاً در بند این حرفها نبود. با وجودیکه خودش مهندسی موفق است، اما بهشدت تواضع دارد. خیلی وقتها که شام و ناهار بیرون میرفتیم، او حساب میکرد. وقتی به او پیشنهاد ازدواج دادم، یک حلقهٔ رینگی سادهٔ نقره خریدم. نمیدانید همین یک حلقه ساده و ارزان چقدر هیجانزدهاش کرد. گفت من در زندگی فقط محبت و صداقت میخواهم. حالا اگر دوستدختر قبلیام بود، باید برایش حلقهٔ الماس میخریدم. باز هم بگویم جسارت نباشد. همه مملکتی بد و خوب دارد. اما خودتان میدانید بیشتر زنهای ایرانی دنبال پولاند. راستش من همیشه آرزو داشتم با زنی خارجی ازدواج کنم. اما به آشنایی اینترنتی اعتماد نداشتم. میگویند به هر چه فکر کنی، اتفاق میافتد. برای من هم همین شد. خدا کند پدر و مادرش از من خوششان بیاید. البته نیاید هم، مشکلی نیست. آنها مثل ما نیستند که تا هفت پشتِ طرف باید داماد یا عروس را بپسندند. خانوادهها در زندگی بچههایشان دخالت نمیکنند. هجدهسالگی به بعد بچه میرود پی زندگیاش. نه مثل ما که تا پنجاه سالگی هم باید به پدر و مادرت جواب پس بدهی. خوبیهای دیگری هم دارد. وقتی تصمیم به ازدواج با فردی خارجی میگیری، فرصتی بهدست میآید تا فرهنگی کاملاً جدید و متفاوت را تجربه کنی».
اولین بار نیست که این حرفها را میشنوم. راستش در این مدت بیشتر مسافرانی که سوار ماشینم شدهاند و قصد مهاجرت دارند، شروع به خودزنی میکنند. ایران میشود مخوفترین جای دنیا. همهچیزش سیاه میشود. هیچ خوبیای در کشورشان نمیبینند. از روابط خانوادگی گرفته تا اجتماعی، همه و همه زیر سؤال میرود. نقطهٔ مقابل، در بهشتی که آنطرف منتظرشان است، همهچیز کامل است و خوب! حالا هم به چشم این آقا زنهای روس الماس کوه نورند و زنهای ایرانی استیل! شیطنتم گل میکند و میپرسم:
«بعد از ازدواج ایران زندگی میکنید یا مسکو؟ حتماً با ازدواج با او اقامت روسیه میگیرید دیگر!»
بلافاصله جواب میدهد:
«معلوم است که مسکو! فکرش را بکنید. مگر ماروسیا که تمام عمرش را در یک کشور آزاد زندگی کرده، میتواند اینجا و در این خفقان زندگی کند؟ میدانم که شاید با خودتان فکر کنید من بهخاطر گرفتن اقامت روسیه دارم با او ازدواج میکنم. خیلیهای دیگر هم همین فکر را میکنند. اما من دوستش دارم. روسیه چندان آش دهنسوزی نیست که آدم بهخاطر اقامتش تن به یک ازدواج بدون عشق دهد. مگر آمریکا است؟ بیشتر فامیل به من میگویند ازدواج با یک زن خارجی اشتباه است و تفاوت فرهنگی مشکلساز میشود و برایم مثال از فلانی و فلانی میآورند که ازدواج خارجی کردند و بدبخت شدند. این چه نتیجهگیری غلطی است؟ اگر یک نفر در ازدواج با یک غیرِایرانی ناموفق باشد، دلیل نمیشود بلافاصله نتیجه بگیریم که اساساً ازدواج ایرانی با غیرِایرانی اشتباه است. کسی که آزاداندیش باشد، تعصبی روی ملیت و نژاد و قوم و این حرفها ندارد.»
نمیدانم دارد صادقانه میگوید یا نه! به من هم ربطی ندارد. برای یک جامعهشناس تمرین خوبی است که بدون قضاوت به آدمها نگاه کند. اوایل که این کار را شروع کردم، خوشحال نبودم. دوستش نداشتم. اما حالا دوستش دارم. بهخاطر آنلاینبودن کلاسهای دانشگاه بعد از کرونا، روزهای بیشتری را بهعنوان یک راننده میگذرانم. الان به این کار به چشم فرصتی نگاه میکنم که مرا از کلاس درس و تئوریهای دانشگاه به دل جامعهٔ واقعی پرتاب کرده است. یکی از بزرگترین شناختهایی که این مدت نسبت به آدمها پیدا کردهام، این است که اگر بخواهند کاری را انجام دهند، هزار و یک دلیل میآورند که آن کار درست است. اگر نخواهند هم، هزار و یک دلیل برای انجامندادنش. آدمها خیلی خوب میتوانند خودشان را متقاعد کنند. مثلاً در آن لحظه من برای او از دشواریهای کنارآمدن با یک فرهنگ دیگر میگویم. میگویم همانقدر که جذاب است، دشوار هم هست. جملهٔ آخرم تمام نشده حرفم را قطع میکند:
«اتفاقا همین دشواری چالشبرانگیز است. آدم روشنفکر میشود و عاریازتعصب! میتوانم انسان مدرنتری باشم چون چندفرهنگیبودن مسلماً خصوصیتی سنتی نیست. فکر میکنم ازدواج با فردی خارجی هر دو طرف را مدرنتر میکند. این ازدواج در واقع یکی از روشهای دوستداشتن خود و راضیبودن از جهان است. با پذیرفتن تمام تفاوتهایی که با همسرم دارم، تحمل و صبوریام را بالاتر میبرم.»
میخواهم او را به چالش بکشانم. جواب میدهم:
«همگی ما تحت تأثیر فرهنگمان قرار داریم و وقتی در کشور دیگری با فرهنگ متفاوت قرار میگیریم، ممکن است افراد وابسته به آن فرهنگ ما را درک نکنند. شما چند ماه است که ماروسیا را میشناسید. حرف من درازمدت است. طبیعتاً در زندگی مشترک مسائلی نشئتگرفته از فرهنگی که با آن بزرگ شدهاید، رخ میدهد که از کنترل شما خارج است. در نهایت از اینکه مجبور شوید کوچکترین حرکات خود را توضیح بدهید، خسته میشوید. فرهنگ جدید گاهی اوقات بخشی از وجودتان را محو میکند و احساس میکنید که آن بخش از وجودتان را از دست دادهاید. از توضیحدادن مداوم کارهایی که بر مبنای فرهنگتان انجام میدهید، خسته میشوید و همسرتان هم نمیتواند شما را کاملاً درک کند. همسرتان نمیتواند بخش بزرگی از وجودتان را که ریشه در فرهنگتان دارد، علیرغم عشقی که به شما دارد، درک کند و این احساس سوءتفاهم مداوم آزارتان میدهد.»
میخواهم به این سخنرانی ادامه بدهم که حرفم را قطع میکند:
«زندگی مشترک ربطی به فرهنگ و ملیت و نژاد ندارد. بلکه بیشتر خود شخص و افکار و احساساتش مهم است. من با قوانین ازدواج در ایران بهشدت مشکل دارم. یکی از فامیلهای نزدیک ما چندین سال عاشق دختر همسایهشان بود، یک سال نامزد بودند، ولی دو ماه بعد از ازدواجشان با کتککاری و شکایت از هم جدا شدند و شوهر میبایست برای دو ماه ازدواج ۵۰۰ سکه مهریهٔ خانم را بپردازد. اینجا ازدواج مثل قرارداد است، مثل معامله. حداقلش این است که در خارجازکشور اگر طرفین با هم توافق نکردند، میتوانند بسیار راحتتر از هم جدا شوند و همچنین شوهر زیر قرضی ناعادلانه و کمرشکن به نام مهریه نخواهد ماند. اینجا هنوز خواستگاری نکردهای، بحث مهریه وسط میآید. در حالیکه ماروسیا بارها به من گفته باید با همدیگر کار کنیم که بتوانیم زندگیمان را بسازیم. ماروسیا میگوید زنهای روس بهترین دوست و همراه در زندگیاند. داستانی دربارهٔ یک زن روس برایم تعریف کرد که پس از تبعید همسرش به صربستان در قرن نوزدهم با او همراه میشود و به تبعید میرود. وقتی برایش دربارهٔ رسم مهریه در ایران گفتم، خندید. باورش نمیشد اینجا بهخاطر این مسئله مردها به زندان میافتند.»
اینجاست که دیگر کاسهٔ صبرم لبریز میشود:
«والا تا آنجایی که من میدانم، زنهای ایرانی در سوختن و ساختن، مقام اول را در دنیا دارند. و تاریخ نشان میدهد در بیشتر زمانها مرد ایرانی تا توانسته به زن ایرانی ظلم کرده است. حالا شما همین یک قلم مهریه را گرفته و ول نمیکنید. ایران پر است از زنهایی که در سختترین شرایط کنار همسرانشان بودهاند. بعد شما دارید برای من زن روس را بهعنوان سمبل وفاداری در مقابل زن ایرانی مثال میزنید؟»
با خنده جواب میپرسد:
«نکند با یک رانندهٔ فمینیست طرفام؟»
با اخم جواب میدهم:
«خیر. با یک رانندهٔ جامعهشناس طرفاید».
و چنان گاز میدهم که کم مانده ماشینم پرواز کند.